ماه در بلندای آسمان ، در همان نقطه همیشگی جا خوش کرده بود.ماهی مدام به جستجوی ماه بود و هربار که با ماه یکی میشد ، تنها خودش بود و آب.ماه تا به ماهی میرسید ، ناپدید میشد.ماهی ماه ها تلاش کرد ، تا اینکه روزی ، دید بر روی سطح ماه دارد قدم میزند.همه ازین صحنه متعجب شدند.اقای کوه پرسید چگونه به ماه رسیدی؟ ماهی جواب داد تلاش.تو خودت چگونه اینجا رسیدی؟ کوه گفت من تنها کوه اینجا هستم.دوستانم را میبینم در زمین فراوانند اما اینجا تنها هستم.ماهی پرسید : این دیگر چیست.کوه گفت چی دیگر چیست؟ ماهی گفت تنهایی دیگر ، چیست؟ کوه گفت تو تنها ماهی روی ماهی‌.فقط خودت هستی.ماهی گفت خب؟ مشکلش چیست؟ کوه گفت متوجه نیستی؟ تو هیچکس و هیچ چیزی نداری ، تنها خودت هستی و بس.اگر شاد شوی ، کسی جز تو از شادیت با خبر نخواهد شد و در غمهایت تنها خودت غمخواری.ماهی پرسید خب این چه ایرادی دارد؟ خودم که از خودم با خبرم.تازه! الان که روی ماه هستم ، او همه چیز من را میداند و من برای رسیدن به او بسیار تلاش کردم و مسیری باورنکردنی طی کردم.وقتی ماه را دارم ، چه نیازی به ماهیان است؟ وقتی روشنایی شبهایم شب و روز دیگر کنارم است ، من را به دیگر ماهی ها چه حاجت؟ کوه افسوس خورد و سنگی تکان داد.گفت ای ماهی نادان ، ماه هیچ چیز تو را نمیداند.نه میداند تو کیستی و نه برایش اهمیتی دارد ، ماه حتی نمیداند تو اینجا پیش او هستی.ماهی با تعجب گفت چگونه چنین میگویی؟ او هرشب در یک ساعت مشخص نزد من میاید و مسیری را با هم طی میکنیم و سپس شب بخیر میگوید و من به خانه ام رفته و او هم به خانه اش میرود.کوه متعجب تر شد ، گفت میدانی خانه اش کجاست؟ ماهی گفت تو بگو.کوه گفت ، ماه خانه ندارد ، معروف است به ولگرد شب‌ها ، شبی را با زمین میخوابد و شبی دیگر به چشم خورشید اندام نمایی میکند.شبی را با عاشقان صبح میکند و شبی دیگر قاتلان را راهنمایی میکند.راستش را بخواهی ، این سالها که من با او همراه هستم ، نه حساب دارد و نه کتابی ، کاش میتوانستم از دست او خلاص شوم و نزد عموزادهایم در زمین برگردم.تو نادانی ، همه ازینجا فرار میکنند ، ولی تو امدی جایی که حتی آبی هم برای زنده بودنت نیست.ماهی این را که شنید ، مرد.