نوشته های سجاد روشن

دَرسِمان!
سلام خوش آمدید

وقتی حرف از اسلام میزنیم، در واقع داریم از یک کلمه کلی استفاده میکنیم که زیرگروه‌های ببشتری دارد ، برای مثال دو گروه شیعه و سنی و هرکدام زیرگروه های متفاوت تر.

اما بحث اصلی نوع اعتقاد به الله ، قرآن ، رسول و جانشین رسول است.و خود نگاه ها در اسلام انواع گوناگونی دارد چون نگاه جهادی و جنگ طلب و خواهان گسترش چیزی به اسم اسلام در جهان که آن چیز دقیقاً چیست میگویند مجموعه ای از اعمال که درنهایت شمارا به بهشت رهسپار می‌کند و نکردن این اعمال شمارا به جهنم می‌برد،چیزی کاملا نادیده و تجربه ناشده مارا باید دست به یک سری اعمال و قواعد خاص بزند،ان هم نه هر عقاید اسلامی با برداشت هر فرد از کلام خدا بلکه برداشت عده ای خاص از عده ای خاص از عده خاص!

اما از آن طرف دین اسلام برای چه چیزی آمده است؟برای تسلیم فرد در برابر الله ، تا به یگانگی خدا برسد و هر لحظه تسلیم وی باشد و نتیجه این حضور خدا گونه میشود عشق و محبت به همگان و خیرخواهی برای همه و درک دیگران و بسیاری صفات مثبت دیگر چون آزادگی و عقلانیت و حق طلبی و پاکدامنی.دز کل تسلیم بودن هر لحظه در برابر الله که با اسلام امکان پذیر است و اصلا اسلام آمده برای همین هدف، موجب میشود فرد افکار مثبت تر و امیدوارانه تری داشته باشد و انتخاب‌های بهتری کند و صفات برتری در نهایت در وی شکل بگیرند.

حال بازگردیم به مقوله مسلمان شایسته ای که در مدارس ما تعریف می‌شود و بررسی کلی خروجی.

در مدرسه اولین چیزی بچه در مورد خدا یاد میگیرد این است که خدا به آن آقا با آن لباس خاص تعلق دارد و ما با کمک این آقا می‌توانیم خدا را بیابیم ، ضمن آنکه اصلا کودک متصور می‌شود خدا چیزی است در جایی که باید کاری کند تا به او برسد ، یعنی از ابتدا نه تعریف و نه تصویر واضح و مناسبی از خدا ارایه ندادیم.از آن طرف اسلام ما اسلام انقلابی است ، یعنی گره خورده با وجود دائم چیزی فاسد که لازم است بر آن انقلاب کنیم،وجود یک شری بیرونی که مخالف خدای ماست و باید با آن مقابله کنیم.حضور همیشگی دشمن.پس کودک یا نوجوان خشمش را متوجه دشمن می‌کند و چنین متصور می‌شود که خشم وی نمودی از معنویت است.حال آنکه فرد معنوی و مومن با هیچ تندباد خشنی خشمگین نمیشود و کنترل نفس خود را در دست دارد، جز آنکه برای همگان آرزوی زندگی دارد اما اینجا دانش آموز با آرزوی مرگ احساس میکند به خدا نزدیکتر شده.و کدام خدا؟خدایی که آنها گفته اند آن بیرون برای ما بهشت را محیا کرده و جهنم جایگاه جنازه دشمنان ماست.فرد برای جستجوی این خدا کجا را میگردد؟بیرون را...و کم کم میبیند فردی که جامعه میگوید به خدا نزدیکتر است معمولا آنی است که نسبت به پیشنماز در ردیف جلوتری حضور دارد ، ترجیح اینکه صف اول.پس کم کم برای خدامدارتر بون دیده شدن اعمال ما توسط دیگران اولویت می‌شود ، چون خدا در بیرون است ، پس باید بیرون ببیند که ما چه میکنیم تا مورد رحمتش قرار گیریم!

پس تا اینجا فردی را که از نظر مسئولان فرهنگی مدرسه بتوان فردی مذهبی حساب کرد سه ویژگی کلی داشت ، ابتدا اینکه خدا را در بیرون و در میان حرفهای فردی روحانی می‌طلبد ، دوم اینکه دیده شدن عمل دارای اهمیت میشود و سوم اینکه خشم با دینداری وی در هم آمیخته.

وقتی جلوه های بیرونی اهمیت میابند ، بعد از اعمال عادی و روزانه شاید مناسبت ها مهمترین اتفاق برای سنجش دینداری فرد باشند،بنابراین فرد اگر مناسک مذهبی عرف مناسبت خاصی را به نحو احسن به سرانجام برساند یعنی حتما ثواب بیشتری میبرد.مهمترین مراسمی که شاید وجود داشته باشد ، عزاداری دهه محرم است و انجام هرچه باشکوه‌تر آن دارای اهمیت هم برای شرکت کنندگان و هم برای برگزارکنندگان است.شاید بتوان از میان این مراسمات ، چهارمین ویژگی مسلمان طراز مدارس را برشمرد ، غم.فردی که به معنویت رسیده شاد است و شادی وی از قلب میاید ، اما اینگونه آموختیم که فرد هرچه غمگینتر و گریانتر و لبش از لبخند و صورتش از خنده تهی تر ، مذهبی تر.

پنجمین ویژگی ناخواسته به وجود می‌آید.به شما وعده غذا میدهند ، شما گرسنه اید و از غذا هم هرکار میکنید خبری نیست ، فقط و فقط وعده غذا،گرسنگی شما را از وعده دهندگان ناامید میکند و شما جایی دیگر در جستجوی غذا خواهید بود.این ماجرا متاسفانه اینگونه است که فرد در این سیستم مذهبی میشود ، اما می‌بیند خبری از رسیدن به خدا نیست و بدتر این که شاهد برخی رفتارها از جانب افراد مذهبی است که با تصویر وی از فرد مذهبی سازگاری ندارد ، فرد اینجا دو اتفاق برایش می‌افتد، یا با پوسته مذهبی به فعالیت خود ادامه میدهد ، اما مخفیانه خود را از لذاتی که محروم کرده بود منتفع می‌سازد و این یعنی ما یک فرد ریاکار ساخته ایم.در حالت دوم فرد ممکن است دین زده شود و با دیدن تناقضات از کل قضیه دست بکشد که در اینجا احتمالا یک فرد ضد دین ساخته ایم.

مسلمان طراز مدارس ما ، یک شوخی است و اصلا چنین چیزی نداریم ، چون اگر طراز مدارس باشد دیگر مسلمان نیست و اگر مسلمان باشد دیگر طراز مدارس نیست.

  • ۱ نظر
  • ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۵۳

تویی که داری این نوشته رو میخونی ، تو مخاطب نیستی.مخاطب من در توست و تو در اونی اما تو نیستی.مخاطب من ، آرام ، خاموش و بینا ، نشسته و داره مشاهده میکنه.مخاطب من اونیه که تو فراموشش کردی...متاسفانه در زمانی زندگی میکنیم که نمیدونیم چیو فراموش کردیم!

بیشتر ما غرق در زندگی  روز مره شدیم و معمولا هیچ ایده ای درباره ی اینکه چه کسی هستیم ، چرا اینجاییم و به کجا می ریم نداریم.بیشتر ما هرگز متوجه خود حقیقیمون نشدیم.چیزی که ماورای نام و شکله ، ماورای اندیشه است.در نتیجه در ترس زندگی می کنیم،

آگاهانه یا نا آگاهانه، این ترس وجود داره که نهایت میمیریم و نیست میشیم.خیلیها رو میشناسم که به جهان پس از مرگ و بهشت و جهنم اعتقاد دارند و کارهایی مثل نماز و دعا و مراقبه و ذکر انجام میدن...اما در اصل ، در حال انجام تکنیک هایی هستند که شرطی شده،به این معنی که این کارها قسمتی از ساختار منه ، یعنی همش بخشی از کارهایی هست که مربوط به توعه.در حالی که تو ، اونی که میخوایم بهش برسیم نیستی.ببین معتقد بودن مسئله ای نیست ، مسئله این تفکره که شما جوابو در شکل های بیرونی پیدا کردی!در معنوی بودن!اما بازهم در ساختار نفس گیر کردی. ساختار نفس از هرچیزی بیشتر میخواد ، پول بیشتر،قدرت بیشتر, عشق بیشتر،دانش بیشتر ،تحصیلات بیشتر، و برای  کسانی که در مسیرهای به اصطلاح معنوی هستند ، معنوی بودن بیشتر،بیداری بیشتر, آرامش ذهنی بیشتر،صلح بیشتر،صواب بیشتر.

هر وقت که تمایلی برای دستیابی به چیزی وجود داشت، میتونی مطمئن باشی که ساختار نفس در حال کاره...نه تو.نه توی حقیقی.

برای فهم چیستی خودت باید یاد بگیری که بمیری قبل از اینکه بمیری،یعنی چی؟

خیلی ساده است.مرگ یعنی چی؟بدون زندگی مرگ معنایی نداره و بدون مرگ زندگی بی معناست.سنگیو در نظر بگیر ، همیشه هست و همواره مرده است،صرف بودنش بهش زندگی نمیبخشه.اصولا اگه دقت کنی ما انسانها به موجوداتی که میمیرند میگیم موجود زنده!پس زندگی با مرگه که معنا داره. وقتی که ما مرگو از خود دور میکنیم ، همچنین زندگیو هم از خودمون دور میکنیم. موقعی که مستقیما این حقیقتو که چه کسی هستیو تجربه می کنی، دیگه هیچ ترسی از زندگی یا مرگ

وجود نخواهد داشت. همیشه به ما گفتن که چه کسی هستیم توسط جامعه ، فرهنگ،خانواده،اطرافیان.ما در اصل برده های یک سیستم هستیم.سیستمی که از تمایلات ما و از تجربیات ما ساخته شده.تمایلاتی که تاثیر گرفته از همه عوامل بیرونیه و چیزهایی که آگاهانه یا ناخودآگاه انتخاب های مارو کنترل میکنه.و تجربیاتی که نقشه راه آینده رو نشونمون میده و چیزی که من مینامیم رو تشکیل میده .ساختار من چیزی بیشتر از انگیزه های تکراری نیست،ظاهر قضیه عوض میشه اما انگیزه ها همیشه همونن ، تقویت سیستم. وقتی که خودآگاه با ذهن یا ساختار منیت هویت یابی می کنه،شما رو به شرطی سازی های اجتماعی متصل نگه می داره،به اون تمایلها و تجربه ها ، که میتونید بهش بگید ماتریکس.تو میتونی اینو درک کنی که اما نمیتونی ازش رها بشی.تویی که داری اینو میخونه ، نمیتونه.

ماتریکس الگوهای بی پایان چسبیدن به لذت و اجتناب از درد به وجود آورده که باعث استمرار وجود خودش میشه.شغلمون ، روابطمون ، اعتقاداتمون ، اندیشه هامون ، سبک زندگیمون ، ما زندگیمونو در حالی که تو الگوهای احمقانه و خیلی تکراری زندانی هستیم سپری می کنیم. زندگی هایی که اغلب ، پر از رنج های عظیمه. و هیچوقت برامون پیش نمیآد که بتوانیم حقیقتا آزاد باشیم.

وقتی که درون چشم های بچه های کوچیکو نگاه می کنی ردی از خود تو چشمهاش وجود نداره. فقط یک موجود خالی و درخشان وجود داره،شخصی که در اون وجود رشد می کنه ، نقابیه که روی آگاهی کشیده می شه.تو ، این نقابه هستی و من ، دنبال اون قسمت خالیت میگردم... وقتی که میفهمیاین نقابه نیستی ، دیگه خودتو  با نقشت هویت یابی نمی کنی... دیگه باور نمی کنی که تو همین نقاب هایی هستی که می زنی ، میفهمی چیزی که فکر میکنی تویی ، توهمی از توست ، در شرق بهش میگن مایا.یعنی توهمی از خود.و متاسفانه ما در دوره ای هستیم که این توهم بیشتر از همیشه واقعی بنظر میاد!میدونم شاید کمی حس کنی این چی میگه بابا...بزار برات مثال بزنم.... افلاطون در رساله جمهوریت از سقراط خواست گروهی از مردمو توصیف کنه که تمام زندگیشونو در غاری می گذرونند که توش زنجیر شدند. اونها روبه روی دیوار بی طرح و نقشی هستند،تمام چیزی که میتونن ببینن سایه هاییه که روی دیوار نقش می بنده. این سایه ها توسط چیزهایی ایجاد می شن که از جلوی آتشی که پشت غارنشینان  روشنه می گذرند. و این نمایش خیمه شب بازی

تبدیل به جهان اونا می شه. طبق گفته های سقراط این سایه ها به قدری به زندانیان نزدیک بودن که اونا هیچ وقت حقیقتو نمیدیدن. حتی بعد از اینکه درباره جهان بیرون به اونها گفته  می شد. اونها به باور خود در این مورد که سایه ها

تنها چیزهایی هستند که وجود داره ادامه می دادند. حتی اگه شک می کردند که ممکنه چیز بیشتری وجود داشته باشه. اونا تمایلی به ترک کردن اونچه که آشنا بود نداشتند. نوع بشر امروز مثل کسایی هستن که فقط سایه های روی دیوار غارو دیدن. سایه ها استعاره ای از افکار ماست،جهان اندیشیدن ، تنها جهانیه که ما می شناسیم. اما جهان دیگری هم وجود داره که ماورای اندیشیدنه...ماورای افکاره...ماورای ذهن دوگانه پنداره!

برای تجربه کردن خود ، ضروریه که توجهتو از سایه ها برگردونی.توجهتو از افکار بگیری و به روشنایی بدی.وقتی که که یک نفر  فقط به تاریکی عادت داره ، باید کم کم با روشنایی آشنا بشه.و خیلی مهمه که زمان بزاری ، تلاش کنی و بخوای که از پوسته قبلیت بیرون بیای!

ذهنو میشه به تله ای برای آگاهی تشبیه  کرد.به یک هزارتو  یا زندان. این بدین معنی نیست که شما در زندان هستید ، بلکه شما خود زندانید!تو ذهنت هستی!پس تو خودت این زندانی !تو نمیتونی با این توهم مبارزه کنی تا  ازین زندان رها بشی!تو نمیتونی از شر ذهن یا ماتریکس رها بشی.

پس چکار کنم ؟

نباش!هرچیز که میپنداری تویی اون نیستی!اون زندانه است!زمان اون زندانه است.آیا زمان گذشته وجود داره؟آیا آینده وجود داره؟تنها و تنها یک زمان در کل هستی وجود داره.زمان حال!ببین تنها کاری که باید بکنی اینه که بیفکر ، در زمان حال باشی! خویشتن جاودان ، بی زمان و تغییر ناپذیر و همیشه در حال حاضره!و کل فکر کل چیزی که فکر میکنی مهمه،همه بازیهای دوگانه ذهنه.رنج و شادی!انتخاب ترامپ شادی برخی بود و رنج برخی دیگه!تو میتونستی کسی باشه که خوشحال میشه یا کسی باشه که ناراحت میشه...مهم نیست، هردو بازی ذهنه.

درک خویشتن جاودان ، سرآغاز یک مسیره.تو تبدیل به پلی زنده میان جهان زمان و بی زمانی می شی.در درون وجودی بیزمان داری اما در محیطی زمان دار باید یک کاراکترو کنترل کنی!زیبا نیست؟!

اغلب مردم در مراقبه ، این خویش بیفکر و بی زمانو تجربه می کنند و از دست میدن ، ولی واقعاً مهمه که هرکس خودش این حالتو تجربه کنه حتی اگه از دست بده و بتونه در جنبه های دیگه زندگی تعمیم بده.

سکون مخالف حرکت نیست،سکون جدای از حرکت نیست،برای ذهن نامفهومه چون ذهن دوگانه اس ، ذهن مقایسه گره ، ذهن ، دروازه ی موجودیت دوگانگیه.بزارید مثالی بزنم... رنه دکارت، پدر فلسفه ی غرب،که به خاطر این جمله اش معروفه،می اندیشم ، پس هستم. هیچ جمله ی دیگه ای به این شفافیت ، سقوط تمدنو نشون نمیده.هویت یابی همه جانبه با سایه های روی دیوار غار! خطای دکارت مثل خطای تقریباً همه ی مردمه! اساس موجودیتو با اندیشیدن یکی می دونست،در حالی که چیزی هست که یکی از افعالش ، اندیشیدنه.دکارت احتمال وجود اهریمنان شروریو تشریح میکنه که ممکنه ما رو در زیر حجابی از توهم نگه داره. دکارت تشخیص نداد که این اهریمن شرور برای چه چیزیه،همونطور که تو فیلم ماتریکس مطرح میشه ، این امکان وجود داره که همه ی ما به یک برنامه ی دقیق و پیچیده متصل شده باشیم. که ما رو با توهم جهانی خواب مانند تغذیه می کنه. تو این فیلم ، انسان ها همه ی زندگیشونو تو ماتریکس زندگی می کنند. در حالی که در بعد دیگر باتری هایی هستن که با نیروی حیاتی شان ،دستگاه هایی را تغذیه می کنند که از انرژی آنها در جهت برنامه های خود استفاده می برند.

وقتی که به درک خود می رسید،درک خویش حقیقی بدون هیچ چیز اضافه ، براتون واضح می شه که کنترل گری وجود داره. یک دستگاه یا اهریمنی شرور که

زندگی شما رو روز به روز می مکه. اون دستگاه ، خود شما هستید! ساختار شما متشکل از ریزبرنامه های شرطی شده ی زیر لایه ای بسیار یا ارباب های کوچکه. یکی از این ارباب های کوچک هوس غذا داره ، دیگری هوس پول ، دیگری  موقعیت ، عنوان و قدرت،روابط جنسی ، نزدیکی به دیگران،دیگری آگاهی می خواد یا توجه دیگران،تمایلات به معنای واقعی کلمه پایان ناپذیرند و هرگز ارضا نمی شن! ما انرژی و زمان زیادیو صرف تزیین کردن زندان هامون میکنیم. زیر فشار ارتقا دادن نقاب هامون و تغذیه کردن این ارباب های کوچک از پا در میاییم در حالی که داریم اونا رو قدرتمند تر می کنیم.آزادی با ارضا کردن برنامه ریزی های منیت محقق نمی شه ، بلکه با رها کردن تمام برنامه ریزی های منیت یک جا باهم  محقق می شه.برخی شاید بترسند که چطور از بی ذهنی میشه به چیزی در  این جهان رسید و اصلا پیشرفتی حاصل بشه؟

دوست دارم اول خودت به خودت برسی ، بعداً در این باره شاید صحبت کنیم.

همه چیز از سفر عجیبی که داشتم شروع شدم.

من خیلی معمولی زندگی میکردم.

روزها مشغول روزمرگی و شبها مبتلا به شبگردی.

حرفهای ادمها برام مهم بود.رفتارهای ادمها.

اخبار ، ترندهای روز ، کدوم خواننده چی خونده ، کدوم سلبریتی چی خورده و کدوم مسئول کجا رفته برام مهم بود.

جایگاه اجتماعی شاید مهمترین چیزی بود که دنبالش بودم و پول شاید در در رتبه دوم!

تا اینکه کووید19 آمد!

توفیق اجباری ای که سدی شد برابر من مقابل همه!دوستان آشنایان اطرافیان ؛ به طور کلی همنوعان ، به تدریج در زندگیم کمرنگ و کمرنگنر میشدند و خودم ، روز به روز پررنگ تر.البته که دوری از دوستان ، غمناکه.تنهایی تدریجا ترسناک میشه ، اما شباهت داره به غاری دهشتناک که در انتهای اون گنجی با ارزش مدفونه!گنجی به نام "من".

من نمیدونم چیزی که میخوام بنویسم رو چطور در قالب کلمات بیارم.من اصلا نمیدونم چیزی دارم بگم یا خیر اما میدونم چیزی هست که میخوام در موردش بنویسم.حتی الان مطمئن نیستم مقدمه خوبی برای حرفهام نوشتم یا اصلا چیزهایی که نوشتم برای مخاطب نامفهوم خواهد بود...حتی الان که فکر میکنم نمیدونم مخاطبی دارم یا خیر.

چیستی..مسئله این که ما چیستیم؟

خب در این مورد میخواستم صحبت کنم.چیستی در چی رخ میده.در زمان.

ببینید زمان چیه؟زمان چیه واقعا؟ثانیه و دقیقه و روز و سال و ماه هیچیک ظرف زمانی نیستند.همگی نشون میدن چیزی داره عوض میشه.اما چه چیزی؟

اطرافمون.اول محیطه که در گذره.اولین چیزی که مارو متوجه گذر زمان میکنه اینه که اطراف در حال تغییره.اما فرض کنید در اتاقی تاریک حبس بشید و نتونید هیچ چیزی در اطراف تغییر نکنه.اون موقع چی؟افکار

افکار دومین راه ما برای درک گذر زمانه.

یعنی ما فکری میکنیم در این لحظه و فکری دیگر در لحظه ای دیگر.اینها به ما نشون میدن زمان در گذره.

خب میدونیم که وجود در ظرف زمان محقق میشه.یعنی چی؟یعنی ما هستیم و همه چی هست چون زمان هست!اگر زمانی نباشه پس چیزی هم نیست.

اگر زمان نباشه پس چیزی هم نیست؟!

درسته ، اما نه کامل.

اینجا بحث اصلی منه.اینجا سوال اصلی منه.ایا اگر زمانی نباشه ما هم نیستیم؟

خب هم هستیم هم نیستیم.

ببینید من ، از چند چیز جدا تشکیل شده که همگی با هم تشکیل یک منو میده.مثال میزنم پیش از اینکه چیزها رو بگم.یک گیاه.ریشه ساقه و برگ داره.آیا به ریشه تنها میگیم درخت؟خیر.به برگ تنها چطور؟باز هم خیر!به کل این مجموعه میگیم درخت!

ما جسمی داریم.کاملا واضح و ملموسه و فعالیتهای مشخصی داره.ما فکری داریم.فکر برای دیگران معلوم نیست اما برای خودمون واضحه.ما احساساتی داریم،خب احساساتو مجزای از افکار میدونیم اما من فکر میکنم احساسات هم احتمالا افکارند اما با منشایی متفاوت.یعنی افکار معمولا برایندی از درون هستند اما احساسات معمولا واکنشی هستند که ما نسبت به محرکهای بیرونی نشون میدیم.خوشحالی و غم و نا امیدی و خشم و دوست داشتن و عشق همگی واکنشی هستند از درون ما نسبت به رخدادی خارجی.

ولی ایا همین؟

یعنی همینها مجموعا من رو تشکیل میدن؟

جواب خیره.جواب عامل بعدیه.عاملی به نام من!

من کتابهای گوناگونی در باب چیستی خوندم ، سخنرانی های متفاوتی گوش دادم و تجربیات متفاوت و اسرار آمیزی در باب خودشناسی داشتم!سوالی که پیوسته داشتم جواب بسیار ساده ای داشت ! تو چیزی نیستی جز تو!

من چیزی نیستم جز من!

ببین خیلی ساده است اما پیچیده ترین چیزیه که در عمرت باهاش مواجهه میشی.من وجوده.

من وجود داره بدون هیچ چیزی.بدون نیاز به هیچ چیزی!من به جسم نیاز نداره.من به فکر نیاز نداره.من به هیچ چیزی نیاز نداره برای وجود داشتن چون خودش عینه وجوده!اگه باورتون نمیشه سعی کن نترسی و از افکارت شروع کن...همه افکارتو ساکت کن!نمیدونم میفهمی منظورمو یا خیر.میخوام بگم تو یک موجود نیستی.چون موحود در ظرفیه.تو خود اون ظرفی.یک فیلم سینمایی رو در نظر بگیرید که زندگیه و شما هم بازیگرید و نقشی دارید.نقش شما ، پرده سینماست!

دیگه نمیدونم چطور باید بگم!تو ، افکار تو نیست!احساسات و عشق پاکت نیست!تو فقط تویی که آمیخته شده به چیزها.بچه های کوچیک خوب این موضوع رو درک میکنند و بزرگترها خراب میکنند کارو!

بزرگترها خود حاصل یک سیستم غیر اصیل فکری هستند.چرا میگم غیر اصیل؟چون اصول تربیتی بر مبناهای اخلاقی یا مذهبی بنا شده اند.اخلاق و مذهب هم خودشون فیلترهایی قدرتمند برای سانسور حقیقت وجودند.این که شما رو مفید میکنند دنیا تجارت خانه است و اینکارو بکنی فلان میشود و فلان کار بهمان...بگدریم...راجب این مسئله اصیل بودن افکار کودک و فیلترهای اخلاقی و آموزشهای تربیتی بزرگترها در وقتی دیگر حرف میزنم که در این باب نمیگنحد!

فکر میکردم در یک پست بگنجد ولی نمیگنجد گویا!

در قسمت بعد راجب اینکه وجود چطور قائم به ذاته و چطور میتونم بفهمم وجودم قائم به ذاته صحیت میکنم و یک مسئله دیگر که در مقدمه بهش اشاره کردم.اینکه ثمره اینکه بدونی من چه چیزیه در زندگیت چیه و چه تاثیری میزاره.

الان هم فهمیدم مخاطب حرفهام کیه.مخاطبش منم.در زمانی دیگر.فکر میکنم در آینده به دردم میخوره!

امیدوارم به درد تو هم بخوره.

یه سرباز عرب داشتیم اهل اهواز .متمول.عرضش دوتای طولش. جاسم نام.یه روز بهم گفت یعقوب پاشو بیا بریم بیرون دور دور!گفتم داداش من جیبم به چیبت نمیخوره!گفت ولک پاشو کی ازت پول خواست ؟؟پاشو مهمون من.رفتیم!

نشستیم یه رستورانی و ده تا سیخ کباب سفارش داد.چهارتا هم بعد از اینکه اون ده تا سیخو خوردیم!احتمالا 10 تا سیخ دیگه هم جا داشت قیافه منو که دید مراعات کرد.

سفره دار و مشتی بود.گل گروهانو با اتوبوس از پایگاه میبرد شهر و ساندویچ مهمونشون میکرد.یا اگه سرباز فقیری میخواست بره ولایت محال بود با اتوبوس بره بلیت اولین پرواز شیراز - شهرستان در اختیارش بود.باضافه هزینه سفر.جاسم مگه مرده باشه هم خدمتیهاش با اتوبوس برن!

یه راننده کادری داشتیم 26 سال خدمت بود.بنده ی خدا مرض قند و چربی چاقیو باهم داشت.فرمانده شون هم بازنشسته اش نمیکرد.میگفت 30 سال تمام ولاغیر.آقا ماشالا.هر دوروز در میون دو روز شیفت داشت. میومد پادگان یه صندلی زیر پاش میزاشتیم هولش میدادیم سوار کامیون میشد.میرفت از انبار بار میزد برا آشپزخونه و کجا و کجا.تا عصر تو ماشینش میموند و پیاده نمیشد.ظهرهم دوباره میرفت سمت آشپزخونه و سربازا براش غذا رو میکشیدن تو ماشین میزد.حوالی ساعت 2 پادگان بود.

یه روز مرداد ماه بود ، اومد دیدیم اینقدر عرق کرده و خستس که 5 دقیقه دیگه موتشه!جاسم هم تو محوطه بود.گفت بچه ها آقا ماشالا رو حموم کنیم ؟ماهم پایه قبول کردیم.یه لاستیک تریلی گنده داشتیم نقش حوض رو ایفا میکرد. آوردیم وسط محوطه پادگان.ماشین آبرسانو آوردیم و شیرشو وا کردیم. از این شیلنگهای 5 اینچی داشت که کلی آب میداد.برا آبیاری استفاده میکردیم.جاسم گفت عامو ماشالا بکش پایین که امروز وقتشه.آقا ماشالا گفت چی میگی پدر سوخته؟!وقت چیه؟ گفت نترس عامو ماشالا میخوابم بشوریمت خوشگل بشی بری خونه!آقا ماشالا هم از خدا خواسته.لباسهارو کند و ما پنج نفری مشغول شدیم.یکی آبو گرفته بود.یکی سر آقا ماشالا رو میشست.یکی لیف میکشید.یکی ریشاشو میزد.لیف با جاسم بود.دستش جاهایی که نباید میرفت.اقا ماشالا صداشو کلفت میکرد که مثلا عصبانیم، ولی لبخند نرمی داشت و میگفت نکن پسر!مگه با تو نیستم دستت هرز نره!ما هم نخودی میخندیدیم.جاسم رفت حوله خودشو آورد و آقا ماشالا رو خشک کرد.ناهار اون روز قرمه سبزی بود.نشستیم با اقا ماشالا خوردیم.بعد ناهار بالش گذاشتیم براش زیر کولر گازی ،یه پتو گلبافت انداختیم روش.شبیه بچه های دوساله خوابیده بود.آروم.مطمئن.بی صدا.انگار آسوده ترین فرد رو زمین بود...

خدمتم تموم شد بعد از پایان دوره برگشتم پادگان که تصویه کنم.پاییز بود.اواخر آبان یا اوایل آذر یادم نیست.اما یادمه ها میکردی بخار میومد بیرون.دم در پادگان علی رو دیدم.دژبان درب شرقی وایساده بود.پژمرده و خسته.انگار کشتیهاش غرق شدن.پر از بغض.گفتم چیه علی این چه قیافه ایه؟بغضش ترکید.بلند بلند گریه میکرد که جاسم رفت.گفتم بابا خب بره!سربازها میان که برن توهم دوماه دیگه خدمتت تمومه.این دو سه ماهو اتوبوس سوار شو!

با همون حال گریون و بریده بریده گفت جا...سم....برا....همی....شه...رفت...

 

آمدم تا برایتان بنویسم ، اما دیدم نمیشود!

موضوع؟تا دلتان بخواهد موضع برای نوشتن هست...

ایده ی نوشتن؟تا صبح ایده دارم!

بلد نیستی بنویسی؟چرا یک کمکی یک چیزهایی شاید بلد باشم..

پس تورا چه شده؟!

نمیدانم!

شاید از لحن تایپ کردنم بتوانم حدس بزنم چه بلایی سرم آمده!

اینتر زدن و به خط بعد رفتن...سه نقطه گذاشتن های پی در پی و بیجا...

 و استفاده ی گاها غیر اصولی از علامت تعجب!

آه خدای من ! من فجازی زده شدماخمایناهاش!اموجی هم استفاده کردم!الان هم در به در دنبال اموجی آن مرد که با یک دست به سر خود میزند میگردم و پیدایش نمیکنم!وا مصیبتا

حس میکنم کپشن نویسی ، بر بلاگ نویسی من تاثیر شدیدی گذاشته است...

یعنی آخرین مطلب درست و حسابی ای که نوشتم کی بود؟واااویلا بر من!

فکر میکنم پارسال بود!

یا اخرین مطلب درست و حسابی ای که در فجازی نوشتم کی بود؟؟فکر میکنم برای چند سال پیش در فیسبوک!

حقیقت این است که نوشتن کپشن های چند خطی در اینستاگرام و تحلیل های آنی و آبکی در تلگرام ، من بلند نویس را تغییر داده...

چرا تغییر کردم؟شاید چون در اینستاگرام آن مطلب را صدها نفر میپسندند و در تلگرام ده ها نفر میبینند....اما..اما..اما... چند نفر همان مطالب کوتاه کم مایه را میخوانند؟

با رشد بیننده مواجهه شدم ، ولی با ریزش خواننده...

و خوشحال از اینکه مطالبم بسیار خوانده میشوند و موثرم!!پا در دهان

نمیدانم این قضیه تنها در مورد من صدق میکند یا بیشتر وبلاگ نویسان و مطلب نویسان ،

اما خدا کند فقط من اینگونه باشم!

اگر نه که وای به حال خوراک مطالبی که در فجازی پخش میشود!!

بچه های آدم ، من بی نیازم..نیازمندم نمیشم...گوش کن به حرفام....بی نیاز میشی که نیازمند نیست

بچه آدم ! من زنده ی نامیرام...گوش کن چی میگم....یه زنده ای میشی که نمیمیره!هیچوقت!

ببین بچه جون..من به یه چیزی بگم باش، هست!باماراه بیا ، به یه چیزی بگو باش باشه!

بچه جون کارخونه بابارو میخوای؟؟

خب پسر خوبه ی بابا باش

بابا کل املاکشو میزنه به نامت...نام خانوادگیش هم که روت هست دیگه!

چی بگم؟!

پ.ن:نیستم تا کنکور ، هیچ جایی.

التماس دعا خیلی زیاد.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۹

من خیلی اهل گشت و گذار وب نیستم ، ولی امروز گذرم خورد و همینجوری یه چند تا سایتو میگشتم ،

کلهم سایتای خارجی و رفرنس های خبری فیلترند!یعنی همشون!برید خودتون یه نگاهی بندازید!

ولی ناموسن اگه به منم حقوق میدادن تا از اشاعه فرهنگ غلط و افکار باطله و تهاجمات شیطانی جلوگیری کنم اونم با چندتا کیلیک ، به جون میخریدم و اینکارو به خاطر اسلام و انقلاب میکردم ، مدیونی فکر کنی به خاطر پوله !

دوست داشتم این نوشته ، مقاله ای میبود تا بتوانم در جشنواره افتخاری کسب کنم و به آن ببالم و جایی بگویم این نویسنده اش من بودم.

اما مقاله نیست پس نمیتوانم در جشنواره ای افتخاری کسی کنم و جایی بگویم این را نوشتم.این نوشته ، صرفا تجربیات یک نفر است که طبیعتا عاری از خطا نیز نمیباشد.صرفا تجربه های من به عنوان فردیست که هم سیستم سمپاد ، هم سیستم دولتی و هم سیستم کنکوری را تجربه کرده.هیچ کدام از این سخنان منبعی ندارد اما پتانسیل منبع شدن را دارد!

ادامه در ادامه مطلب!


 من حسینی که به رنجدیدگان اهتمام نورزد نمی‌‌شناسم. به حسینی که شهیدِ گریه می‌‌نامندش ایمان ندارم. من به گریه و زاری برای سبک شدن و تخلیۀ هیجان و ناراحتی ایمان ندارم. ایمان من این است که امکان ندارد امام حسین جز برای احقاق حق کشته شده باشد. مگر او نبود که می‌‌فرمود: «ألا تَرَونَ الحَقَّ لایُعمَلُ بِهِ وَ الباطِلَ لایُتَناهَی عَنهُ لِیَرغَبَ المُؤمِنُ فی لِقاءِ اللهِ.» (مگر نمی‌‌بینید که به حق عمل نمی‌‌کنند و از باطل باز نمی‌‌ایستند؟ باید مومنِ طرفدار حق، به لقای خداوند دل بندد.)
. من نمی‌‌توانم سوگواری برای امام حسین را درک کنم مگر آنکه بتواند قهرمانانی را تربیت کند؛ کسانی را تربیت کند که در برابر ستمگر بایستند و در برابر حاکم ستمگر سخن حق را بگویند. این است معنای حسین و معنای عزاداری برای امام حسین.

امام حسین‌ (ع) زندگی کردن با ستمگران را برنمی‌تابد. او تحمل نمی‌‌کند که در کنار ستمگر بایستد. با ستمگر می‌‌جنگد حتی اگر کشته شود. منظور از ستمگر کیست؟ هر ستمگری که باشد: چه اسرائیل، چه ستمگر داخلی. هرکس که حقوق تو را پایمال کند ستمگر است، هرچند دولت باشد. کسی که تو را از حقوق خود محروم می‌‌کند ستمگر است، هرچند حاکم باشد. کسی که فرصت زندگی را از تو می‌‌گیرد ستمگر است، در هر منصبی که می‌‌خواهد باشد. امام حسین‌ (ع) نمی‌‌پذیرد که تو با او سازش کنی.

معنای برگزاری مراسم سوگواری برای امام حسین این است. سوگواری امام حسین، افراد خوار و ذلیل پرورش نمی‌‌دهد، گریه‌کننده پرورش نمی‌‌دهد. عزای امام حسین انسان‌هایی حسینی پرورش می‌‌دهد، انسان‌هایی که همانند امام حسین سکوت کردن در برابر ستمگر را رد می‌‌کنند. زنانی پرورش می‌‌دهد همچون زینب که پیکر برادرش را بلند می‌‌کند و می‌‌گوید: «خدایا این قربانی را از ما بپذیر» آیا این گریه است؟ آیا این بسنده کردن به گریه است؟ این مجالس سوگواری و این مکان همچون مدرسه‌ای که به ما علم می‌‌آموزد، ما را پرورش می‌‌دهد و ایمانمان را تقویت می‌‌کند.

منبع: «امام حسین (ع) پیشوای اصلاحگری»، کتاب سفر شهادت، ص ۱۱۲

یکی از من پرسید:آخه سوریه و فلسطین و یمن و عراق و لبنان و غیره چه ربطی به ما داره که باید بجنگیم تو اونجاها؟جنگ بین خودشونه خودشون چشمشون کور یه کاری میکنن.ما باید مثل سوییس و فلان و فلان بیطرف و خنثی باشیم.عیسی به دینش موسی به دینش.

من گفتم:خب این ها دفاع از خودمونه.ما داریم از خاک خودمون دفاع میکنیم تو اونور مرزهامون.اگه الان تو فلسطین و لبنان با اسراییل نجنگیم  و در عراق و سوریه با داعش و النصره نجنگیم خب بعد مجبوریم تو ایران با این ها بجنگیم!

طرف گفت:خب از همون اول ما دخالت نمیکردیم که الان نیافتیم تو چاه.اونا که به ما کاری ندارندو

من حوصله بحث کردن ندارم دیگه.بحثو ادامه ندادم و خداحافظی کردم رفتم.

ولی بعدش فکر کردم چرا این طرف اینطور فکر میکنه؟و چرا من اینطور فکر میکنم؟

ضعف اطلاعات اون باعث میشه فکر کنه خصومت بین ما اسراییل و داعش یک طرفه و از جانبه ایرانه ، یا افکار جانب دارانه من از سیاست های نظامی برون مرزی ایرانه که باعث میشه فکر کنم "وظیفمونه" با این ها بجنگیم؟

فکر میکنم هردو عامل باشند و فکر میکنم ما باید با اسراییل و داعش بجنگیم.حتی اگر اونها با ایران هیچ خصومتی نداشته باشند.

"سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُــمْ"

نوشته های سجاد روشن

چیزهایی گاه به گاه و
بی هدف اینجا مینویسم.

پیوندهای روزانه