نوشته های سجاد روشن

دَرسِمان!
سلام خوش آمدید

همه چیز از سفر عجیبی که داشتم شروع شدم.

من خیلی معمولی زندگی میکردم.

روزها مشغول روزمرگی و شبها مبتلا به شبگردی.

حرفهای ادمها برام مهم بود.رفتارهای ادمها.

اخبار ، ترندهای روز ، کدوم خواننده چی خونده ، کدوم سلبریتی چی خورده و کدوم مسئول کجا رفته برام مهم بود.

جایگاه اجتماعی شاید مهمترین چیزی بود که دنبالش بودم و پول شاید در در رتبه دوم!

تا اینکه کووید19 آمد!

توفیق اجباری ای که سدی شد برابر من مقابل همه!دوستان آشنایان اطرافیان ؛ به طور کلی همنوعان ، به تدریج در زندگیم کمرنگ و کمرنگنر میشدند و خودم ، روز به روز پررنگ تر.البته که دوری از دوستان ، غمناکه.تنهایی تدریجا ترسناک میشه ، اما شباهت داره به غاری دهشتناک که در انتهای اون گنجی با ارزش مدفونه!گنجی به نام "من".

من نمیدونم چیزی که میخوام بنویسم رو چطور در قالب کلمات بیارم.من اصلا نمیدونم چیزی دارم بگم یا خیر اما میدونم چیزی هست که میخوام در موردش بنویسم.حتی الان مطمئن نیستم مقدمه خوبی برای حرفهام نوشتم یا اصلا چیزهایی که نوشتم برای مخاطب نامفهوم خواهد بود...حتی الان که فکر میکنم نمیدونم مخاطبی دارم یا خیر.

چیستی..مسئله این که ما چیستیم؟

خب در این مورد میخواستم صحبت کنم.چیستی در چی رخ میده.در زمان.

ببینید زمان چیه؟زمان چیه واقعا؟ثانیه و دقیقه و روز و سال و ماه هیچیک ظرف زمانی نیستند.همگی نشون میدن چیزی داره عوض میشه.اما چه چیزی؟

اطرافمون.اول محیطه که در گذره.اولین چیزی که مارو متوجه گذر زمان میکنه اینه که اطراف در حال تغییره.اما فرض کنید در اتاقی تاریک حبس بشید و نتونید هیچ چیزی در اطراف تغییر نکنه.اون موقع چی؟افکار

افکار دومین راه ما برای درک گذر زمانه.

یعنی ما فکری میکنیم در این لحظه و فکری دیگر در لحظه ای دیگر.اینها به ما نشون میدن زمان در گذره.

خب میدونیم که وجود در ظرف زمان محقق میشه.یعنی چی؟یعنی ما هستیم و همه چی هست چون زمان هست!اگر زمانی نباشه پس چیزی هم نیست.

اگر زمان نباشه پس چیزی هم نیست؟!

درسته ، اما نه کامل.

اینجا بحث اصلی منه.اینجا سوال اصلی منه.ایا اگر زمانی نباشه ما هم نیستیم؟

خب هم هستیم هم نیستیم.

ببینید من ، از چند چیز جدا تشکیل شده که همگی با هم تشکیل یک منو میده.مثال میزنم پیش از اینکه چیزها رو بگم.یک گیاه.ریشه ساقه و برگ داره.آیا به ریشه تنها میگیم درخت؟خیر.به برگ تنها چطور؟باز هم خیر!به کل این مجموعه میگیم درخت!

ما جسمی داریم.کاملا واضح و ملموسه و فعالیتهای مشخصی داره.ما فکری داریم.فکر برای دیگران معلوم نیست اما برای خودمون واضحه.ما احساساتی داریم،خب احساساتو مجزای از افکار میدونیم اما من فکر میکنم احساسات هم احتمالا افکارند اما با منشایی متفاوت.یعنی افکار معمولا برایندی از درون هستند اما احساسات معمولا واکنشی هستند که ما نسبت به محرکهای بیرونی نشون میدیم.خوشحالی و غم و نا امیدی و خشم و دوست داشتن و عشق همگی واکنشی هستند از درون ما نسبت به رخدادی خارجی.

ولی ایا همین؟

یعنی همینها مجموعا من رو تشکیل میدن؟

جواب خیره.جواب عامل بعدیه.عاملی به نام من!

من کتابهای گوناگونی در باب چیستی خوندم ، سخنرانی های متفاوتی گوش دادم و تجربیات متفاوت و اسرار آمیزی در باب خودشناسی داشتم!سوالی که پیوسته داشتم جواب بسیار ساده ای داشت ! تو چیزی نیستی جز تو!

من چیزی نیستم جز من!

ببین خیلی ساده است اما پیچیده ترین چیزیه که در عمرت باهاش مواجهه میشی.من وجوده.

من وجود داره بدون هیچ چیزی.بدون نیاز به هیچ چیزی!من به جسم نیاز نداره.من به فکر نیاز نداره.من به هیچ چیزی نیاز نداره برای وجود داشتن چون خودش عینه وجوده!اگه باورتون نمیشه سعی کن نترسی و از افکارت شروع کن...همه افکارتو ساکت کن!نمیدونم میفهمی منظورمو یا خیر.میخوام بگم تو یک موجود نیستی.چون موحود در ظرفیه.تو خود اون ظرفی.یک فیلم سینمایی رو در نظر بگیرید که زندگیه و شما هم بازیگرید و نقشی دارید.نقش شما ، پرده سینماست!

دیگه نمیدونم چطور باید بگم!تو ، افکار تو نیست!احساسات و عشق پاکت نیست!تو فقط تویی که آمیخته شده به چیزها.بچه های کوچیک خوب این موضوع رو درک میکنند و بزرگترها خراب میکنند کارو!

بزرگترها خود حاصل یک سیستم غیر اصیل فکری هستند.چرا میگم غیر اصیل؟چون اصول تربیتی بر مبناهای اخلاقی یا مذهبی بنا شده اند.اخلاق و مذهب هم خودشون فیلترهایی قدرتمند برای سانسور حقیقت وجودند.این که شما رو مفید میکنند دنیا تجارت خانه است و اینکارو بکنی فلان میشود و فلان کار بهمان...بگدریم...راجب این مسئله اصیل بودن افکار کودک و فیلترهای اخلاقی و آموزشهای تربیتی بزرگترها در وقتی دیگر حرف میزنم که در این باب نمیگنحد!

فکر میکردم در یک پست بگنجد ولی نمیگنجد گویا!

در قسمت بعد راجب اینکه وجود چطور قائم به ذاته و چطور میتونم بفهمم وجودم قائم به ذاته صحیت میکنم و یک مسئله دیگر که در مقدمه بهش اشاره کردم.اینکه ثمره اینکه بدونی من چه چیزیه در زندگیت چیه و چه تاثیری میزاره.

الان هم فهمیدم مخاطب حرفهام کیه.مخاطبش منم.در زمانی دیگر.فکر میکنم در آینده به دردم میخوره!

امیدوارم به درد تو هم بخوره.

یه سرباز عرب داشتیم اهل اهواز .متمول.عرضش دوتای طولش. جاسم نام.یه روز بهم گفت یعقوب پاشو بیا بریم بیرون دور دور!گفتم داداش من جیبم به چیبت نمیخوره!گفت ولک پاشو کی ازت پول خواست ؟؟پاشو مهمون من.رفتیم!

نشستیم یه رستورانی و ده تا سیخ کباب سفارش داد.چهارتا هم بعد از اینکه اون ده تا سیخو خوردیم!احتمالا 10 تا سیخ دیگه هم جا داشت قیافه منو که دید مراعات کرد.

سفره دار و مشتی بود.گل گروهانو با اتوبوس از پایگاه میبرد شهر و ساندویچ مهمونشون میکرد.یا اگه سرباز فقیری میخواست بره ولایت محال بود با اتوبوس بره بلیت اولین پرواز شیراز - شهرستان در اختیارش بود.باضافه هزینه سفر.جاسم مگه مرده باشه هم خدمتیهاش با اتوبوس برن!

یه راننده کادری داشتیم 26 سال خدمت بود.بنده ی خدا مرض قند و چربی چاقیو باهم داشت.فرمانده شون هم بازنشسته اش نمیکرد.میگفت 30 سال تمام ولاغیر.آقا ماشالا.هر دوروز در میون دو روز شیفت داشت. میومد پادگان یه صندلی زیر پاش میزاشتیم هولش میدادیم سوار کامیون میشد.میرفت از انبار بار میزد برا آشپزخونه و کجا و کجا.تا عصر تو ماشینش میموند و پیاده نمیشد.ظهرهم دوباره میرفت سمت آشپزخونه و سربازا براش غذا رو میکشیدن تو ماشین میزد.حوالی ساعت 2 پادگان بود.

یه روز مرداد ماه بود ، اومد دیدیم اینقدر عرق کرده و خستس که 5 دقیقه دیگه موتشه!جاسم هم تو محوطه بود.گفت بچه ها آقا ماشالا رو حموم کنیم ؟ماهم پایه قبول کردیم.یه لاستیک تریلی گنده داشتیم نقش حوض رو ایفا میکرد. آوردیم وسط محوطه پادگان.ماشین آبرسانو آوردیم و شیرشو وا کردیم. از این شیلنگهای 5 اینچی داشت که کلی آب میداد.برا آبیاری استفاده میکردیم.جاسم گفت عامو ماشالا بکش پایین که امروز وقتشه.آقا ماشالا گفت چی میگی پدر سوخته؟!وقت چیه؟ گفت نترس عامو ماشالا میخوابم بشوریمت خوشگل بشی بری خونه!آقا ماشالا هم از خدا خواسته.لباسهارو کند و ما پنج نفری مشغول شدیم.یکی آبو گرفته بود.یکی سر آقا ماشالا رو میشست.یکی لیف میکشید.یکی ریشاشو میزد.لیف با جاسم بود.دستش جاهایی که نباید میرفت.اقا ماشالا صداشو کلفت میکرد که مثلا عصبانیم، ولی لبخند نرمی داشت و میگفت نکن پسر!مگه با تو نیستم دستت هرز نره!ما هم نخودی میخندیدیم.جاسم رفت حوله خودشو آورد و آقا ماشالا رو خشک کرد.ناهار اون روز قرمه سبزی بود.نشستیم با اقا ماشالا خوردیم.بعد ناهار بالش گذاشتیم براش زیر کولر گازی ،یه پتو گلبافت انداختیم روش.شبیه بچه های دوساله خوابیده بود.آروم.مطمئن.بی صدا.انگار آسوده ترین فرد رو زمین بود...

خدمتم تموم شد بعد از پایان دوره برگشتم پادگان که تصویه کنم.پاییز بود.اواخر آبان یا اوایل آذر یادم نیست.اما یادمه ها میکردی بخار میومد بیرون.دم در پادگان علی رو دیدم.دژبان درب شرقی وایساده بود.پژمرده و خسته.انگار کشتیهاش غرق شدن.پر از بغض.گفتم چیه علی این چه قیافه ایه؟بغضش ترکید.بلند بلند گریه میکرد که جاسم رفت.گفتم بابا خب بره!سربازها میان که برن توهم دوماه دیگه خدمتت تمومه.این دو سه ماهو اتوبوس سوار شو!

با همون حال گریون و بریده بریده گفت جا...سم....برا....همی....شه...رفت...

 

آمدم تا برایتان بنویسم ، اما دیدم نمیشود!

موضوع؟تا دلتان بخواهد موضع برای نوشتن هست...

ایده ی نوشتن؟تا صبح ایده دارم!

بلد نیستی بنویسی؟چرا یک کمکی یک چیزهایی شاید بلد باشم..

پس تورا چه شده؟!

نمیدانم!

شاید از لحن تایپ کردنم بتوانم حدس بزنم چه بلایی سرم آمده!

اینتر زدن و به خط بعد رفتن...سه نقطه گذاشتن های پی در پی و بیجا...

 و استفاده ی گاها غیر اصولی از علامت تعجب!

آه خدای من ! من فجازی زده شدماخمایناهاش!اموجی هم استفاده کردم!الان هم در به در دنبال اموجی آن مرد که با یک دست به سر خود میزند میگردم و پیدایش نمیکنم!وا مصیبتا

حس میکنم کپشن نویسی ، بر بلاگ نویسی من تاثیر شدیدی گذاشته است...

یعنی آخرین مطلب درست و حسابی ای که نوشتم کی بود؟واااویلا بر من!

فکر میکنم پارسال بود!

یا اخرین مطلب درست و حسابی ای که در فجازی نوشتم کی بود؟؟فکر میکنم برای چند سال پیش در فیسبوک!

حقیقت این است که نوشتن کپشن های چند خطی در اینستاگرام و تحلیل های آنی و آبکی در تلگرام ، من بلند نویس را تغییر داده...

چرا تغییر کردم؟شاید چون در اینستاگرام آن مطلب را صدها نفر میپسندند و در تلگرام ده ها نفر میبینند....اما..اما..اما... چند نفر همان مطالب کوتاه کم مایه را میخوانند؟

با رشد بیننده مواجهه شدم ، ولی با ریزش خواننده...

و خوشحال از اینکه مطالبم بسیار خوانده میشوند و موثرم!!پا در دهان

نمیدانم این قضیه تنها در مورد من صدق میکند یا بیشتر وبلاگ نویسان و مطلب نویسان ،

اما خدا کند فقط من اینگونه باشم!

اگر نه که وای به حال خوراک مطالبی که در فجازی پخش میشود!!

بچه های آدم ، من بی نیازم..نیازمندم نمیشم...گوش کن به حرفام....بی نیاز میشی که نیازمند نیست

بچه آدم ! من زنده ی نامیرام...گوش کن چی میگم....یه زنده ای میشی که نمیمیره!هیچوقت!

ببین بچه جون..من به یه چیزی بگم باش، هست!باماراه بیا ، به یه چیزی بگو باش باشه!

بچه جون کارخونه بابارو میخوای؟؟

خب پسر خوبه ی بابا باش

بابا کل املاکشو میزنه به نامت...نام خانوادگیش هم که روت هست دیگه!

چی بگم؟!

پ.ن:نیستم تا کنکور ، هیچ جایی.

التماس دعا خیلی زیاد.

  • ۰ نظر
  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۳۹

من خیلی اهل گشت و گذار وب نیستم ، ولی امروز گذرم خورد و همینجوری یه چند تا سایتو میگشتم ،

کلهم سایتای خارجی و رفرنس های خبری فیلترند!یعنی همشون!برید خودتون یه نگاهی بندازید!

ولی ناموسن اگه به منم حقوق میدادن تا از اشاعه فرهنگ غلط و افکار باطله و تهاجمات شیطانی جلوگیری کنم اونم با چندتا کیلیک ، به جون میخریدم و اینکارو به خاطر اسلام و انقلاب میکردم ، مدیونی فکر کنی به خاطر پوله !

دوست داشتم این نوشته ، مقاله ای میبود تا بتوانم در جشنواره افتخاری کسب کنم و به آن ببالم و جایی بگویم این نویسنده اش من بودم.

اما مقاله نیست پس نمیتوانم در جشنواره ای افتخاری کسی کنم و جایی بگویم این را نوشتم.این نوشته ، صرفا تجربیات یک نفر است که طبیعتا عاری از خطا نیز نمیباشد.صرفا تجربه های من به عنوان فردیست که هم سیستم سمپاد ، هم سیستم دولتی و هم سیستم کنکوری را تجربه کرده.هیچ کدام از این سخنان منبعی ندارد اما پتانسیل منبع شدن را دارد!

ادامه در ادامه مطلب!


 من حسینی که به رنجدیدگان اهتمام نورزد نمی‌‌شناسم. به حسینی که شهیدِ گریه می‌‌نامندش ایمان ندارم. من به گریه و زاری برای سبک شدن و تخلیۀ هیجان و ناراحتی ایمان ندارم. ایمان من این است که امکان ندارد امام حسین جز برای احقاق حق کشته شده باشد. مگر او نبود که می‌‌فرمود: «ألا تَرَونَ الحَقَّ لایُعمَلُ بِهِ وَ الباطِلَ لایُتَناهَی عَنهُ لِیَرغَبَ المُؤمِنُ فی لِقاءِ اللهِ.» (مگر نمی‌‌بینید که به حق عمل نمی‌‌کنند و از باطل باز نمی‌‌ایستند؟ باید مومنِ طرفدار حق، به لقای خداوند دل بندد.)
. من نمی‌‌توانم سوگواری برای امام حسین را درک کنم مگر آنکه بتواند قهرمانانی را تربیت کند؛ کسانی را تربیت کند که در برابر ستمگر بایستند و در برابر حاکم ستمگر سخن حق را بگویند. این است معنای حسین و معنای عزاداری برای امام حسین.

امام حسین‌ (ع) زندگی کردن با ستمگران را برنمی‌تابد. او تحمل نمی‌‌کند که در کنار ستمگر بایستد. با ستمگر می‌‌جنگد حتی اگر کشته شود. منظور از ستمگر کیست؟ هر ستمگری که باشد: چه اسرائیل، چه ستمگر داخلی. هرکس که حقوق تو را پایمال کند ستمگر است، هرچند دولت باشد. کسی که تو را از حقوق خود محروم می‌‌کند ستمگر است، هرچند حاکم باشد. کسی که فرصت زندگی را از تو می‌‌گیرد ستمگر است، در هر منصبی که می‌‌خواهد باشد. امام حسین‌ (ع) نمی‌‌پذیرد که تو با او سازش کنی.

معنای برگزاری مراسم سوگواری برای امام حسین این است. سوگواری امام حسین، افراد خوار و ذلیل پرورش نمی‌‌دهد، گریه‌کننده پرورش نمی‌‌دهد. عزای امام حسین انسان‌هایی حسینی پرورش می‌‌دهد، انسان‌هایی که همانند امام حسین سکوت کردن در برابر ستمگر را رد می‌‌کنند. زنانی پرورش می‌‌دهد همچون زینب که پیکر برادرش را بلند می‌‌کند و می‌‌گوید: «خدایا این قربانی را از ما بپذیر» آیا این گریه است؟ آیا این بسنده کردن به گریه است؟ این مجالس سوگواری و این مکان همچون مدرسه‌ای که به ما علم می‌‌آموزد، ما را پرورش می‌‌دهد و ایمانمان را تقویت می‌‌کند.

منبع: «امام حسین (ع) پیشوای اصلاحگری»، کتاب سفر شهادت، ص ۱۱۲

یکی از من پرسید:آخه سوریه و فلسطین و یمن و عراق و لبنان و غیره چه ربطی به ما داره که باید بجنگیم تو اونجاها؟جنگ بین خودشونه خودشون چشمشون کور یه کاری میکنن.ما باید مثل سوییس و فلان و فلان بیطرف و خنثی باشیم.عیسی به دینش موسی به دینش.

من گفتم:خب این ها دفاع از خودمونه.ما داریم از خاک خودمون دفاع میکنیم تو اونور مرزهامون.اگه الان تو فلسطین و لبنان با اسراییل نجنگیم  و در عراق و سوریه با داعش و النصره نجنگیم خب بعد مجبوریم تو ایران با این ها بجنگیم!

طرف گفت:خب از همون اول ما دخالت نمیکردیم که الان نیافتیم تو چاه.اونا که به ما کاری ندارندو

من حوصله بحث کردن ندارم دیگه.بحثو ادامه ندادم و خداحافظی کردم رفتم.

ولی بعدش فکر کردم چرا این طرف اینطور فکر میکنه؟و چرا من اینطور فکر میکنم؟

ضعف اطلاعات اون باعث میشه فکر کنه خصومت بین ما اسراییل و داعش یک طرفه و از جانبه ایرانه ، یا افکار جانب دارانه من از سیاست های نظامی برون مرزی ایرانه که باعث میشه فکر کنم "وظیفمونه" با این ها بجنگیم؟

فکر میکنم هردو عامل باشند و فکر میکنم ما باید با اسراییل و داعش بجنگیم.حتی اگر اونها با ایران هیچ خصومتی نداشته باشند.

"سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُــمْ"

بعضی از هیئات مذهبی هستند که کلا یه سینه ای میزنند و روضه ای میخونند و همین.انصافا هم خوب عمل میکنند تو این زمینه.یعنی هم مداح های خیلی خوبی دارند و هم مراسمشون با شکوهه.ولی یه جای کارشون میلنگه.

این هیئت ها خیلی هاشون به بعد سیاسی امام حسین کاری ندارند...یعنی سخنران هیئت و مداح و روضه خون به همه چیز قیام امام حسین میپردازند غیر از بعد سیاسی اون.نمیدونم از قصد نمیگن یا سهویه..ولی در هر صورت گناه بزرگی دارند میکنن.همش میگن قیام کرد برای امر به مروف و نهی از منکر.خب امر به چه معروفی و نهی از کدام منکر؟

این بعد نادیده ی قیام امام حسینه.این که نمیگن امام علیه چه چیزی قیام کرد؟

چرا قیام کرد؟

توی چند تا از این هیئت ها اومدن برای ما خطبه های امام خوندن؟فکر کنم هیچ کدوم!

ولی هر جا میرم مقتل برام میخونند...خطبه ها رو نمیخونند!

این حرکت نوعی سکولاریسم دینی محسوب میشه!نمیان به ابعاد ظریف عاشورا نمیپردازند و تطبیق با مسائل سیاسی روز نمیدند...

حضرت آقا جایی فرمودند ما هیئت سکولار نباید داشته باشیم.هیئت سکولار چه معنی داره؟ ما چطوری میتونیم جنبه های سیاسی عاشورا رو نادیده بگیریم و در مورد امام حسین صحبت کنیم؟

آقا جان سخن ران ، آخوندی که دو ماهه اون کلاهه رو گذاشتن سرت...برادر دینی من...سواد اگه نداری خفه شو

دیشب هیئتی بودم این آخونده یک روایت های عجیب غریبی تعریف میکرد که نابودم کرد.مثال میزنم:

امیرالمومنین داشتند از جایی رد میشدند یک شیری(در عراق و وسط بیابون آنهم) آمدند گفتند همسر من(شیر با سیستم تک همسری) دوروزه غذا نخورده گشنشه.بعد حضرت میفرمایند برو فلان شهر دشمن من هست اونو بخور(امام رئوف به شیر میگه دشمن منو بخور!ببین چی میسازن از امام علی تورو خدا)بعد فرداش میبینن مرده نیست.میپرسند چی شده؟میگن آره این دشمن علی بود شیر خوردش.

خب تررررررررررر نزن تو شیعه آخونده بیسواد.

میتونی بگو .وگرنه که هیسسسسسسسس.خفه.

نوشته های سجاد روشن

چیزهایی گاه به گاه و
بی هدف اینجا مینویسم.

پیوندهای روزانه