یه سرباز عرب داشتیم اهل اهواز .متمول.عرضش دوتای طولش. جاسم نام.یه روز بهم گفت یعقوب پاشو بیا بریم بیرون دور دور!گفتم داداش من جیبم به چیبت نمیخوره!گفت ولک پاشو کی ازت پول خواست ؟؟پاشو مهمون من.رفتیم!
نشستیم یه رستورانی و ده تا سیخ کباب سفارش داد.چهارتا هم بعد از اینکه اون ده تا سیخو خوردیم!احتمالا 10 تا سیخ دیگه هم جا داشت قیافه منو که دید مراعات کرد.
سفره دار و مشتی بود.گل گروهانو با اتوبوس از پایگاه میبرد شهر و ساندویچ مهمونشون میکرد.یا اگه سرباز فقیری میخواست بره ولایت محال بود با اتوبوس بره بلیت اولین پرواز شیراز - شهرستان در اختیارش بود.باضافه هزینه سفر.جاسم مگه مرده باشه هم خدمتیهاش با اتوبوس برن!
یه راننده کادری داشتیم 26 سال خدمت بود.بنده ی خدا مرض قند و چربی چاقیو باهم داشت.فرمانده شون هم بازنشسته اش نمیکرد.میگفت 30 سال تمام ولاغیر.آقا ماشالا.هر دوروز در میون دو روز شیفت داشت. میومد پادگان یه صندلی زیر پاش میزاشتیم هولش میدادیم سوار کامیون میشد.میرفت از انبار بار میزد برا آشپزخونه و کجا و کجا.تا عصر تو ماشینش میموند و پیاده نمیشد.ظهرهم دوباره میرفت سمت آشپزخونه و سربازا براش غذا رو میکشیدن تو ماشین میزد.حوالی ساعت 2 پادگان بود.
یه روز مرداد ماه بود ، اومد دیدیم اینقدر عرق کرده و خستس که 5 دقیقه دیگه موتشه!جاسم هم تو محوطه بود.گفت بچه ها آقا ماشالا رو حموم کنیم ؟ماهم پایه قبول کردیم.یه لاستیک تریلی گنده داشتیم نقش حوض رو ایفا میکرد. آوردیم وسط محوطه پادگان.ماشین آبرسانو آوردیم و شیرشو وا کردیم. از این شیلنگهای 5 اینچی داشت که کلی آب میداد.برا آبیاری استفاده میکردیم.جاسم گفت عامو ماشالا بکش پایین که امروز وقتشه.آقا ماشالا گفت چی میگی پدر سوخته؟!وقت چیه؟ گفت نترس عامو ماشالا میخوابم بشوریمت خوشگل بشی بری خونه!آقا ماشالا هم از خدا خواسته.لباسهارو کند و ما پنج نفری مشغول شدیم.یکی آبو گرفته بود.یکی سر آقا ماشالا رو میشست.یکی لیف میکشید.یکی ریشاشو میزد.لیف با جاسم بود.دستش جاهایی که نباید میرفت.اقا ماشالا صداشو کلفت میکرد که مثلا عصبانیم، ولی لبخند نرمی داشت و میگفت نکن پسر!مگه با تو نیستم دستت هرز نره!ما هم نخودی میخندیدیم.جاسم رفت حوله خودشو آورد و آقا ماشالا رو خشک کرد.ناهار اون روز قرمه سبزی بود.نشستیم با اقا ماشالا خوردیم.بعد ناهار بالش گذاشتیم براش زیر کولر گازی ،یه پتو گلبافت انداختیم روش.شبیه بچه های دوساله خوابیده بود.آروم.مطمئن.بی صدا.انگار آسوده ترین فرد رو زمین بود...
خدمتم تموم شد بعد از پایان دوره برگشتم پادگان که تصویه کنم.پاییز بود.اواخر آبان یا اوایل آذر یادم نیست.اما یادمه ها میکردی بخار میومد بیرون.دم در پادگان علی رو دیدم.دژبان درب شرقی وایساده بود.پژمرده و خسته.انگار کشتیهاش غرق شدن.پر از بغض.گفتم چیه علی این چه قیافه ایه؟بغضش ترکید.بلند بلند گریه میکرد که جاسم رفت.گفتم بابا خب بره!سربازها میان که برن توهم دوماه دیگه خدمتت تمومه.این دو سه ماهو اتوبوس سوار شو!
با همون حال گریون و بریده بریده گفت جا...سم....برا....همی....شه...رفت...