تویی که داری این نوشته رو میخونی ، تو مخاطب نیستی.مخاطب من در توست و تو در اونی اما تو نیستی.مخاطب من ، آرام ، خاموش و بینا ، نشسته و داره مشاهده میکنه.مخاطب من اونیه که تو فراموشش کردی...متاسفانه در زمانی زندگی میکنیم که نمیدونیم چیو فراموش کردیم!

بیشتر ما غرق در زندگی  روز مره شدیم و معمولا هیچ ایده ای درباره ی اینکه چه کسی هستیم ، چرا اینجاییم و به کجا می ریم نداریم.بیشتر ما هرگز متوجه خود حقیقیمون نشدیم.چیزی که ماورای نام و شکله ، ماورای اندیشه است.در نتیجه در ترس زندگی می کنیم،

آگاهانه یا نا آگاهانه، این ترس وجود داره که نهایت میمیریم و نیست میشیم.خیلیها رو میشناسم که به جهان پس از مرگ و بهشت و جهنم اعتقاد دارند و کارهایی مثل نماز و دعا و مراقبه و ذکر انجام میدن...اما در اصل ، در حال انجام تکنیک هایی هستند که شرطی شده،به این معنی که این کارها قسمتی از ساختار منه ، یعنی همش بخشی از کارهایی هست که مربوط به توعه.در حالی که تو ، اونی که میخوایم بهش برسیم نیستی.ببین معتقد بودن مسئله ای نیست ، مسئله این تفکره که شما جوابو در شکل های بیرونی پیدا کردی!در معنوی بودن!اما بازهم در ساختار نفس گیر کردی. ساختار نفس از هرچیزی بیشتر میخواد ، پول بیشتر،قدرت بیشتر, عشق بیشتر،دانش بیشتر ،تحصیلات بیشتر، و برای  کسانی که در مسیرهای به اصطلاح معنوی هستند ، معنوی بودن بیشتر،بیداری بیشتر, آرامش ذهنی بیشتر،صلح بیشتر،صواب بیشتر.

هر وقت که تمایلی برای دستیابی به چیزی وجود داشت، میتونی مطمئن باشی که ساختار نفس در حال کاره...نه تو.نه توی حقیقی.

برای فهم چیستی خودت باید یاد بگیری که بمیری قبل از اینکه بمیری،یعنی چی؟

خیلی ساده است.مرگ یعنی چی؟بدون زندگی مرگ معنایی نداره و بدون مرگ زندگی بی معناست.سنگیو در نظر بگیر ، همیشه هست و همواره مرده است،صرف بودنش بهش زندگی نمیبخشه.اصولا اگه دقت کنی ما انسانها به موجوداتی که میمیرند میگیم موجود زنده!پس زندگی با مرگه که معنا داره. وقتی که ما مرگو از خود دور میکنیم ، همچنین زندگیو هم از خودمون دور میکنیم. موقعی که مستقیما این حقیقتو که چه کسی هستیو تجربه می کنی، دیگه هیچ ترسی از زندگی یا مرگ

وجود نخواهد داشت. همیشه به ما گفتن که چه کسی هستیم توسط جامعه ، فرهنگ،خانواده،اطرافیان.ما در اصل برده های یک سیستم هستیم.سیستمی که از تمایلات ما و از تجربیات ما ساخته شده.تمایلاتی که تاثیر گرفته از همه عوامل بیرونیه و چیزهایی که آگاهانه یا ناخودآگاه انتخاب های مارو کنترل میکنه.و تجربیاتی که نقشه راه آینده رو نشونمون میده و چیزی که من مینامیم رو تشکیل میده .ساختار من چیزی بیشتر از انگیزه های تکراری نیست،ظاهر قضیه عوض میشه اما انگیزه ها همیشه همونن ، تقویت سیستم. وقتی که خودآگاه با ذهن یا ساختار منیت هویت یابی می کنه،شما رو به شرطی سازی های اجتماعی متصل نگه می داره،به اون تمایلها و تجربه ها ، که میتونید بهش بگید ماتریکس.تو میتونی اینو درک کنی که اما نمیتونی ازش رها بشی.تویی که داری اینو میخونه ، نمیتونه.

ماتریکس الگوهای بی پایان چسبیدن به لذت و اجتناب از درد به وجود آورده که باعث استمرار وجود خودش میشه.شغلمون ، روابطمون ، اعتقاداتمون ، اندیشه هامون ، سبک زندگیمون ، ما زندگیمونو در حالی که تو الگوهای احمقانه و خیلی تکراری زندانی هستیم سپری می کنیم. زندگی هایی که اغلب ، پر از رنج های عظیمه. و هیچوقت برامون پیش نمیآد که بتوانیم حقیقتا آزاد باشیم.

وقتی که درون چشم های بچه های کوچیکو نگاه می کنی ردی از خود تو چشمهاش وجود نداره. فقط یک موجود خالی و درخشان وجود داره،شخصی که در اون وجود رشد می کنه ، نقابیه که روی آگاهی کشیده می شه.تو ، این نقابه هستی و من ، دنبال اون قسمت خالیت میگردم... وقتی که میفهمیاین نقابه نیستی ، دیگه خودتو  با نقشت هویت یابی نمی کنی... دیگه باور نمی کنی که تو همین نقاب هایی هستی که می زنی ، میفهمی چیزی که فکر میکنی تویی ، توهمی از توست ، در شرق بهش میگن مایا.یعنی توهمی از خود.و متاسفانه ما در دوره ای هستیم که این توهم بیشتر از همیشه واقعی بنظر میاد!میدونم شاید کمی حس کنی این چی میگه بابا...بزار برات مثال بزنم.... افلاطون در رساله جمهوریت از سقراط خواست گروهی از مردمو توصیف کنه که تمام زندگیشونو در غاری می گذرونند که توش زنجیر شدند. اونها روبه روی دیوار بی طرح و نقشی هستند،تمام چیزی که میتونن ببینن سایه هاییه که روی دیوار نقش می بنده. این سایه ها توسط چیزهایی ایجاد می شن که از جلوی آتشی که پشت غارنشینان  روشنه می گذرند. و این نمایش خیمه شب بازی

تبدیل به جهان اونا می شه. طبق گفته های سقراط این سایه ها به قدری به زندانیان نزدیک بودن که اونا هیچ وقت حقیقتو نمیدیدن. حتی بعد از اینکه درباره جهان بیرون به اونها گفته  می شد. اونها به باور خود در این مورد که سایه ها

تنها چیزهایی هستند که وجود داره ادامه می دادند. حتی اگه شک می کردند که ممکنه چیز بیشتری وجود داشته باشه. اونا تمایلی به ترک کردن اونچه که آشنا بود نداشتند. نوع بشر امروز مثل کسایی هستن که فقط سایه های روی دیوار غارو دیدن. سایه ها استعاره ای از افکار ماست،جهان اندیشیدن ، تنها جهانیه که ما می شناسیم. اما جهان دیگری هم وجود داره که ماورای اندیشیدنه...ماورای افکاره...ماورای ذهن دوگانه پنداره!

برای تجربه کردن خود ، ضروریه که توجهتو از سایه ها برگردونی.توجهتو از افکار بگیری و به روشنایی بدی.وقتی که که یک نفر  فقط به تاریکی عادت داره ، باید کم کم با روشنایی آشنا بشه.و خیلی مهمه که زمان بزاری ، تلاش کنی و بخوای که از پوسته قبلیت بیرون بیای!

ذهنو میشه به تله ای برای آگاهی تشبیه  کرد.به یک هزارتو  یا زندان. این بدین معنی نیست که شما در زندان هستید ، بلکه شما خود زندانید!تو ذهنت هستی!پس تو خودت این زندانی !تو نمیتونی با این توهم مبارزه کنی تا  ازین زندان رها بشی!تو نمیتونی از شر ذهن یا ماتریکس رها بشی.

پس چکار کنم ؟

نباش!هرچیز که میپنداری تویی اون نیستی!اون زندانه است!زمان اون زندانه است.آیا زمان گذشته وجود داره؟آیا آینده وجود داره؟تنها و تنها یک زمان در کل هستی وجود داره.زمان حال!ببین تنها کاری که باید بکنی اینه که بیفکر ، در زمان حال باشی! خویشتن جاودان ، بی زمان و تغییر ناپذیر و همیشه در حال حاضره!و کل فکر کل چیزی که فکر میکنی مهمه،همه بازیهای دوگانه ذهنه.رنج و شادی!انتخاب ترامپ شادی برخی بود و رنج برخی دیگه!تو میتونستی کسی باشه که خوشحال میشه یا کسی باشه که ناراحت میشه...مهم نیست، هردو بازی ذهنه.

درک خویشتن جاودان ، سرآغاز یک مسیره.تو تبدیل به پلی زنده میان جهان زمان و بی زمانی می شی.در درون وجودی بیزمان داری اما در محیطی زمان دار باید یک کاراکترو کنترل کنی!زیبا نیست؟!

اغلب مردم در مراقبه ، این خویش بیفکر و بی زمانو تجربه می کنند و از دست میدن ، ولی واقعاً مهمه که هرکس خودش این حالتو تجربه کنه حتی اگه از دست بده و بتونه در جنبه های دیگه زندگی تعمیم بده.

سکون مخالف حرکت نیست،سکون جدای از حرکت نیست،برای ذهن نامفهومه چون ذهن دوگانه اس ، ذهن مقایسه گره ، ذهن ، دروازه ی موجودیت دوگانگیه.بزارید مثالی بزنم... رنه دکارت، پدر فلسفه ی غرب،که به خاطر این جمله اش معروفه،می اندیشم ، پس هستم. هیچ جمله ی دیگه ای به این شفافیت ، سقوط تمدنو نشون نمیده.هویت یابی همه جانبه با سایه های روی دیوار غار! خطای دکارت مثل خطای تقریباً همه ی مردمه! اساس موجودیتو با اندیشیدن یکی می دونست،در حالی که چیزی هست که یکی از افعالش ، اندیشیدنه.دکارت احتمال وجود اهریمنان شروریو تشریح میکنه که ممکنه ما رو در زیر حجابی از توهم نگه داره. دکارت تشخیص نداد که این اهریمن شرور برای چه چیزیه،همونطور که تو فیلم ماتریکس مطرح میشه ، این امکان وجود داره که همه ی ما به یک برنامه ی دقیق و پیچیده متصل شده باشیم. که ما رو با توهم جهانی خواب مانند تغذیه می کنه. تو این فیلم ، انسان ها همه ی زندگیشونو تو ماتریکس زندگی می کنند. در حالی که در بعد دیگر باتری هایی هستن که با نیروی حیاتی شان ،دستگاه هایی را تغذیه می کنند که از انرژی آنها در جهت برنامه های خود استفاده می برند.

وقتی که به درک خود می رسید،درک خویش حقیقی بدون هیچ چیز اضافه ، براتون واضح می شه که کنترل گری وجود داره. یک دستگاه یا اهریمنی شرور که

زندگی شما رو روز به روز می مکه. اون دستگاه ، خود شما هستید! ساختار شما متشکل از ریزبرنامه های شرطی شده ی زیر لایه ای بسیار یا ارباب های کوچکه. یکی از این ارباب های کوچک هوس غذا داره ، دیگری هوس پول ، دیگری  موقعیت ، عنوان و قدرت،روابط جنسی ، نزدیکی به دیگران،دیگری آگاهی می خواد یا توجه دیگران،تمایلات به معنای واقعی کلمه پایان ناپذیرند و هرگز ارضا نمی شن! ما انرژی و زمان زیادیو صرف تزیین کردن زندان هامون میکنیم. زیر فشار ارتقا دادن نقاب هامون و تغذیه کردن این ارباب های کوچک از پا در میاییم در حالی که داریم اونا رو قدرتمند تر می کنیم.آزادی با ارضا کردن برنامه ریزی های منیت محقق نمی شه ، بلکه با رها کردن تمام برنامه ریزی های منیت یک جا باهم  محقق می شه.برخی شاید بترسند که چطور از بی ذهنی میشه به چیزی در  این جهان رسید و اصلا پیشرفتی حاصل بشه؟

دوست دارم اول خودت به خودت برسی ، بعداً در این باره شاید صحبت کنیم.